انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر میکند.
انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر میکند.

نقد و بررسی مجموعه داستان آخرین نسل برتر نوشته عباس معروفی - گروه داستان

معرفی

عنوان : آخرین نسل برتر

نویسنده : عباس معروفی

ناشر : نشر گردون

چاپ اول : پاییز ۱۳۶۵

چاپ و صحافی : شفق

همکار فنی : سازمان طرح و اجرای کتاب



 

معرفی

عنوان : آخرین نسل برتر

نویسنده : عباس معروفی

ناشر : نشر گردون

چاپ اول : پاییز ۱۳۶۵

چاپ و صحافی : شفق

همکار فنی : سازمان طرح و اجرای کتاب

تاریخچه نویسنده

عباس معروفی به سال ۱۳۳۶ خورشیدی در سنگسر[1] متولد شد. فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان‌های تهران بوده است.

نخستین مجموعه داستان او با نام «رو به روی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستان‌های او در برخی مطبوعات به چاپ می‌رسید اما با انتشار «سمفونی مردگان» بود که نامش به عنوان نویسنده تثبیت شد.

در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایه گذاری کرد و بطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود و موجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد.

معروفی در پی توقیف «گردون» ناگزیر به ترک وطن شد. او به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت. اما پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر یک هتل کار کرد و پس از آن «خانه هنر و ادبیات هدایت» را که کتابفروشی بزرگی است در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد. و کلاس‌های داستان نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد.

او سردبیر نشریه ادبی گردون بود که توقیف شد.

او همچنین بنیان‌گذار دو جایزه ادبی قلم زیر گردون و تیرگان است.]1[

آثار دیگر نویسنده

-         سمفونی مردگان (۱۳۶۸)

-         سال بلوا (۱۳۷۱)

-         پیکر فرهاد

-         فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)

-         ذوب شده (۱۳۸۸)

-         تماماً مخصوص (۱۳۸۹)

-         مجموعه داستان

-         پیش روی آفتاب (۱۳۵۹)

-         آخرین نسل برتر (۱۳۶۵)

-         عطر یاس (۱۳۷۱)

-         دریاروندگان جزیره آبی‌تر (۱۳۸۲)

-         آن شصت هزار، آن شصت نفر

-         نمایشنامه

-         تا کجا با منی (۶۲-۱۳۶۱)

-         ورگ (۱۳۶۵)

-         دلی بای و آهو (۱۳۶۶)

-         آونگ خاطره‌های ما (سه نمایشنامه) (۱۳۸۲)

نقد اثر

هر کدام از  داستانهای این اثر فردی را به عنوان نسل برتر از دیدگاه نویسنده بیان می­کند.

اکسیژن

 داستان زنی است که در هنگام شیر دادن به نوزادش ناگاه احساس تنگی نفس می کند و سعی دارد خود را به بیمارستان برساند.

این زن با وجود اینکه حالش خوب نبود و قصد داشت خود را برای مداوا به بیمارستان برساند، در تمام راه به فکر همسرش است و می خواهد قبل از او در خانه باشد و برای او شام درست کند، گویا این زن بیشتر از خودش به فکر همسر و فرزندش است چون در قسمتی از داستان می خوانیم :

"کاش لااقل سماور را روشن می کردم"

"باید زود برگردم و برای محسن شام درست کنم "

 " به اتاق مجاور سرکشید و بچه را دید که روی تخت خوابیده بود. به طرفش خیز برداشت و بغلش کرد. بوسیدش: « اگه مرده بودم؟» "

زن، زندگی اش و زنده ماندنش را برای دیگری می­دانست، هیچ لذتی از زندگی نمی برد، تمام زنگی او در زنده ماندن بخاطر رفاه حال فرزند و همسرش خلاصه شده بود.

چرا اینقدر می خواهد محسن در کنارش باشد؟ زن دوست دارد شوهر همیشه در خانه باشد شاید خود را به نوعی وابسته به او می داند.

نسل برتر این داستان : زنی که به سختی نفس می کشد و زنده بودن و زندگی کردنش بخاطر همسر و فرزندش است و به این دلیل به بیماری خود اهمیت می دهد تا زنده بماند و رفاه حال همسر و فرزندش را فراهم کند، اما او می­فهمد که جایی اشتباهی پیش آمده است، خفقانی که او احساس می­کند شاید او را در این داستان به عنوان فردی برتر از دیگران نشان می دهد.

یک گل سرخ

داستان زنی است که با وجود توجه زیاد به همسرش در نگاه هیچکدامشان[2] عشق دیده نمی شد و جوری زندگی می کردند که انگار زن و شوهر نیستند.

 زن همیشه دوست داشت شوهرش به او گل بدهد و حالا او مرده است و بعد از مرگ مرد، زن خواسته خود را به دخترش می گوید، اینکه چقدر دوست داشت از همسرش گل هدیه بگیرد اما اکنون دیگر دیر شده است.

زن با این که شوهرش او را به آرزویش نرسانده و هیچ وقت خواسته اش را نفهمیده اما باز بعد مرگ همسرش به او وفادار است و او را در شب اول قبر در قبرستان تنها نمی گذارد، این موضوع نشان دهنده وفاداری زنان ایرانی حتی بدون عشق به همسرانشان است .

مورد دیگری که در این داستان به چشم می خورد توجه مادرانه به جای توجه همسرانه :

"فقط حس می کردم زری مثل مادری که دائم نگران بچه اش باشد، بیش از حد غصه مرا می خورد می ترسیدم ادامه پیدا کند و نتوانم باهاش کنار بیام"

راوی این داستان پسر عمه زری یا همان همسر آینده ی زری است. پسر عمه از اینکه زندگی اش با زری شبیه زندگی پدر و مادر زری باشد، نگران است.

 زندگی پدر و مادر زری عشق نداشت و پسر عمه از اینکه زندگی او با زری هم بدون عشق باشد می ترسید همانطور که در داستان می­خوانیم پسر عمه در مورد ازدواج با زری می­گوید:

"من تصمیمم عوض شده"

در پایان داستان شاید زن می خواهد آرزویش را به همسرش بگوید، ولی چقدر دیر :

"زن یک شاخه گل سرخ از زیر چادر بیرون آورد و روی قبر همسرش گذاشت."

در آخر داستان پسر عمه که قبلا به مادرش گفته بود نظرش نسبت به ازدواج با زری عوض شده است و دیگر او را نمی خواهد، به یکباره عاشق می­شود و تصمیم می­گیرد به زری عشق بورزد و با زری آن طوری که پدر زری با مادر زری بوده نباشد، چون زری از این نظر که خواسته اش را قبل از اینکه دیر شود، می گفت، با مادرش فرق  داشت، پس تصمیم گرفت به خواسته های زری توجه کند :

"گفتم : میام

زری گفت : کجا؟

گفتم : هر جا که بخوای"

و درآخر پسر عمه می فهمد که زری می خواهد عاشقی کند.

نسل برتر این داستان: پسر عمه و زری است که در آخر داستان پسرعمه تصمیم به عاشقی می گیرد و این زری است که با بیان خواسته اش او را متوجه این کار می کند.

رشته تسبیح

داستان پدر بزرگ و نوه اش است. این پدر بزرگ یک تسبیح چهل ساله دارد و به آن علاقه ی زیادی نشان می دهد. تمام اعضای خانواده عشق پدربزرگ به تسبیح را می دانستند:

"پسرش هر سالی دوبار تسبیح را نخ می کشید و آن را در یک استکان روغن زیتون می خواباند که شفاف شود، پدر بزرگ می خواست بعد از مرگش تسبیح به پسرش برسد چون او قدر تسبیح را به خوبی می دانست."

پیرمرد این داستان فردی بی سواد، ریا کار و به شدت خودخواه است، او به حدی خودخواه بود که پرتقال را با گول زدن کودک از دستش می­گرفت و اگر شیرین نبود به نوه­اش برمی­گرداند، در قسمتی از داستان نیز او خمیردندان نوه­اش را بدون اجازه برداشته است ، ادعا می کند از آن خودش است و آن را به محل زخمش می مالد.با توجه به علاقه ای که پدربزرگ به عکس زنان در مجله نشان می داد، جای خالی زن در زندگی اش احساس می شود. اگر او زن داشت به او رسیدگی می کرد و به خواسته هایش می رسید.

قدر تسبیح را به جز خودش پسرش می دانست و قرار بود به او ارث برسد.

ادامه خرافات را پسر باید ادامه بدهد!

تسبیح که نمادی از خرافات و تفکرات پیرمرد است را نوه اش در چاه سیاهی می اندازد.

این پدربزرگ شاید همان پیرمرد داستان اول باشد که به زن در حال مرگ به دیده انزجار نگاه می­کند و تقلای او را برای زندگی نمی­بیند.

نسل برتر این داستان: نوه پیرمرد که خرافات و تفکرات غلط را در چاه می­اندازد.

آخرین نسل برتر

مربی تیم کشتی برای مسابقات به مصر می رود و در هتل عاشق خدمتکار هتل می شود که این عشق او باعث خودکشی خدمتکار می شود.

در این داستان زنی را می بینیم که آنگونه که بقیه می خواستند زندگی نکرد و خودکشی را در آن شرایط که در اتاق قفل شده بود، به همراه شدن با یک مرد ترجیح داد. نگاه این زن به زندگی با آدم های اطرافش و با همه فرق داشت. او حتی نیل را خشک می دید. این تعبیر خشک دیدن نیل به جمله " رود نیل با همه پاکی سطحش و لجن های عمقش می رفت. " نشان دهنده ی این است که گویی او حاضر به پذیرش این ظاهر زیبا و فریبنده و آن آلودگی واقعی رود نیست.

مربی به همه چیز بی اهمیت بود، او با داشتن همسر و فرزند و حتی نوه باز نگاهش ناپاک بود، او حتی به اذان رادیو هم بی اهمیت بود و وقتی صدای اذان از رادیو پخش شد، رادیو را خاموش کرد. در آخر داستان مربی دچار شوک می شود او نمی توانست باور کند کسی هست که با یک مشت پسته و یک اسکناس رام نمی شود. نکته ی قابل تأمل این بود که وقتی مربی ناباورانه از مرگ و خودکشی زن صحبت می­کند هیچکس درک نمی­کند، به پایان داستان توجه کنید و برخورد او با زنی که گویی نمایشی از خدمتکار است در صورت پذیرش ننگ، این زن هیچ اهمیتی به مرگ خدمتکار نمی­دهد.

در پایان و بعد از داستان شعری از سهراب آمده است، مصرعی از شعر بیان واقعیت داستان است:

" مرد آن شهر اساطیری نداشت... "

نسل برتر این داستان: زنی که دست به خودکشی زد ولی آنچنان که بقیه می خواستند زندگی نکرد.

موری[3]

 مهندس جوانی که مخالف نظام شاهنشاهی بود اعدام شده و حالا اجازه دفن جنازه اش را به دلایل امنیتی نمی دهند و می گویند گور به گورش می کنیم.

حتی مامورها اجازه غسل هم نمی دادند بخاطر همین مردم مهندس را بی غسل و کفن به خاک سپردند، در این حال یکی از مامورها گفت: " شب درش می یاریم و آتیشش می زنیم"

ماجرایی نداریم، هنر داستان همان توصیف لحظه به لحظه ای دفن مهندس است.

چراهایی که پسر بچه می پرسد توجه آدم  را به علت اعدام  جلب می کند که مگر چه کاری کرده است که حتی اجازه ندارند دفنش کنند و این آدم را به فکر می­اندازد که حکومت حاکم کارش درست است یا خیر؟! گویا مهندس و خانواده اش، خودشان آدم های درستی بودند و وقتی کسی که کارش درست است و آدم خوبی است حرفش و عملش را حکومت وقت نمی­پذیرد این نکته را یادآور می شود که حتما کار خود حکومت درست نیست وگرنه آدم درست حرف درست می زند!

نسل برتر این داستان: مهندس جوان که حتی اجازه به خاک سپردنش را نمی­دادند.

جشن دلتنگی

داستان دختری است به نام فرشته که با وجود مخالفت های دایی بزرگش برای تحصیل از ایران خارج می­شود و به ایتالیا می رود. او به دلیل بیماری سرطان در بیمارستانی در ایتالیا  فوت می کند و حالا برادرش برای او در اتاقش بیست و چهارمین سال تولدش[4] را جشن می گیرد و برای او می نویسد به امید اینکه او روزی می آید و آن نوشته را می خواند.

وقتی تابوت به ایران رسید آنها در تابوت را باز کردند و جسد فرشته را دیدند، با دیدن جسد رفتارهای نابجا و قضاوت های عجولانه شروع شد، فرشته بیچاره را محکوم به تغییر و باختن خود در غربت کردند.

نقطه عطف داستان در این مسئله است که گویی جز برادر هیچکس به مرگ فرشته اهمیتی نمی دهد و یا اهمیت کمتری برای آن قائل می­شوند. دختری که به سبک مسیحیان آرایش شده و در تابوتی از گل با لباسی زیبا خوابیده است در پایان داستان غسل داده می­شود و به تعبیر نویسنده زیبایی او پس از مرگش با اتهامات واهی از بین می­رود.

نسل برتر این داستان: فرشته، اما دلیلی قانع کننده برای آن نیست. شاید اگر به داستان اکسیژن و گل سرخ دقت شود، تفاوت تفکر او را برتر کند.

عدل پدر و پسر

داستان پسری به اسم عباس است که در فروشگاهی کار می کند و به دلیل ناراحتی معده اش به عسل طبیعی حساسیت دارد، به گونه ای که با خوردن عسل حالش دگرگون می شود.

 صاحب مغازه وقتی این مسئله را متوجه می شود برای تشخیص عسل طبیعی از عسلی که درونش شکر است از او سوءاستفاده می کند:

" این عباس معجزه می کنه یه قاشق می خوره و فورا بهت میگه که عسل شکره یا طبیعی"

"همیشه می گفت و عباس نمی توانست نخورد. عسل می خورد و درد می کشید و یا درد می خورد و عسل را می کشید. و بعد از چند سال عباس تازه می فهمید که می توانسته است نخورد یا می توانسته است از آنجا برود."

عباس بعد از اینکه کار از کار گذشته و حسابی آسیب دیده تازه الان متوجه شده است که می توانست عسل نخورد و در آنجا کار نکند. گوش کردن به دستورات بی چون چرا ، بدون فکر به اینکه آیا به ضرر ماست یا نه.

نسل برتر این داستان: عباس که از روی اجبار و از روی درست فکر نکردن، به بدن خودش ظلم می کند، ولی شاید برتری او در این مسئله باشد که می­فهمد مشکل کار چیست ولی مانند داستان اکسیژن

سرباز بومی

 داستان سرباز تو سری خوری به نام علی بابا است که چهار فرزند و یک فرزند هم در راه دارد. او عاشق همسرش است و بعد از مرگ او تصمیم به تغییر مسیر زندگی اش می گیرد. انگار بعد از مرگ همسرش دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.

نسل برتر این داستان: باباعلی که بعد از مرگ همسرش تصمیم به تغییر گرفت. در واقع این داستان ادامه داستان پیشین است، او همان عباسی است که اینبار تن به انتخاب تحمیلی نمی­دهد و به راستی برتر است.

وزیر نو

داستان تیمسار بازنشسته ای است که به تحریک همسر جوانش سعی دارد وزیر شود. زن و دختر تیمسار انگار می خواهند به نوعی تیمسار از خانه بیرون برود چون در نبود او راحت تر به کارهایشان می رسند. این تیمساری که حتی از پس اداره ی دختران و همسرش بر نمی آمد و اختیار آنان را نداشت، قصد داشت وزیر شود.

دختران و همسرش از او نمی ترسیدند ولی شاه از او ترسید. این ایرادی بزرگ به شاهی است که از کسی می ترسد که حتی اختیاری بر خانه خود ندارد و حتی بدتر اینکه او تا نزدیکی پست وزارت می رود، تصور این فرد در پست وزارت خود ایرادی سهمگین بر پیکره شاهنشاهی است. در آخر داستان تیمسار به این نتیجه رسید که نباید بهتر از شاه باشد و نباید جز به نرمی و چاپلوسی با شاه صحبت می­کرد.

نسل برتر این داستان : بنظر نسلی برتر در این داستان نداریم، ولی شاید تیمسار که شاه هم از او ترسید، ولی همسر و دخترانش از او حساب نمی بردند به نحوی برتری داشته باشد. همانگونه که از کتاب مشخص است عدم پیوستگی و تنها تکیه بر توصیفات زیبا گاهاً باعث گیج شدن خواننده می­شود.

پیراهن آبی، شلوار سیاه

داستان تظاهرات مردمی است که چندین نفر و یک سرباز به داخل یک موسسه آن نزدیکی پناه می برند، پسر مسئول موسسه که پیراهن آبی و شلوار سیاه به تن داشت به نظاره تظاهرات رفته بود و به گفته سربازی که به داخل موسسه رفته بود این پسر بچه تیر خورده است. پدر با شنیدن این جمله شتاب زده از موسسه خارج می شود ولی در پایان داستان میبینیم که آن سرباز پسربچه را اشتباه گرفته بود. به نوعی ایراد به نظرات خاکستری هست، فردی که تا پای جان و مال خود به تصویر می­کشد. همچنین اینکه حکومت به پسر بچه هم رحم نمی کند.

نسل برتر این داستان : شاید همان مسئول موسسه باشد، که هرچند به اشتباه ولی تکانی خورد.

بام تلخ

دیوانه ای که از پنجره حمام ده ، زن ها را نگاه می کرد و وقتی مردم متوجه شدند آنقدر او را کتک زدند که مرد.

دو دختری که دید زدن دیوانه را گزارش داده بودند خودشان هر کاری می کردند، حتی به یک پسربچه تعرض کرده بودند و کار خود را مشکل دار نمی دیدند ولی دید زدن یک دیوانه از چشمشان بدتر از کار خودشان بود.

نسل برتر این داستان : تقی لال که تنها بی گناه این داستان است.

برش های کوچک

اسب

دو پسر که می خواهند عبور شاه را ببینند.]2[ این داستان بیانگر تعفن حضور شاه است. بی تفاوتی شاه و اطرافیانش به مردم در این داستان موج می زند.

 سرگین اسب در غذای مردم:

" ما دیدیم که سرگین اسب توی دیگ می ریخت"

عرق 1

داستان مردی است که به یک مسافرخانه می رود و با دو شوفر عرق خور هم اتاق می شود، آن دو اینقدر عرق می خورند تا دیگر نور چراغ را نمی بینند و تصور می کنند برق رفته است در حالی که نور چراغ هنوز چشم مرد سوم را می زد. در واقع به کوری مردم اشاره دارد و اینکه آنقدر مست شده اند که نور را نمی بینند.

بازمانده

داستان غریبه ای است که از زلزله یک شهرک به نون و نوا رسید. به دروغ گفت همه چیز را از دست داده، دروغی که گفت او را وارث همه چیز کرد.

گروه امداد به او گفتند:

" نگران نباش، خانه ات را می سازیم، گوسفند برایت می آوریم، باغت را آباد می کنیم، زیرا تو تنها بازمانده این شهرک هستی" 

نکته اصلی داستان این بود که او فقط یک رهگذر بود.

مادامی که

داستان زنی است که کشمش های کنار خیابان را برای بچه های گرسنه اش جمع کرد ولی آن کشمش ها مسموم بودند:

" مادام چند دانه کشمش برداشت، با دست پاک کرد و در دهانش گذاشت: بوی نفت می دهند... نه... بوی بنزین... شاید بوی حشره کش... اما، اما خوب باید بشویمشان. نه مسیو؟ "

جنازه زن و فرزندانش صبح روز بعد در زیر زمین خیاط خانه پیدا شد که از گرسنگی و مسمومیت مرده بودند.

در این داستان  بی تفاوتی خیاط مورد توجه است که بعد از مرگ آنها فقط روی کشمش ها را می­پوشاند که بقیه دیگر نخورند. شاید نام این داستان مهمترین قسمت ادبی آن باشد که به دو روش خوانده می شود:

-         مادامی که : تا زمانی که

-         مادامی که : خانمی که

عرق 2

داستان زن و شوهری است که محض کنجکاوی برای دیدن چگونگی می زدن آقای تخمیری که یک عرق خور است او را به خانه دعوت می کنند. زن و شوهر می دانستند که او هیچوقت بی پا می نمی خورد ولی هیچ زمان تصور نمی کردند که او بخواهد به کودک سه ساله­شان عرق بدهد.

بچه قربانی افکار و فضولی پدر و مادر می شود.

فرهنگ

داستان قالی عتیقه ای است که شجره نامه شاه روی آن است و در آخر مجبور می شوند آن را آتش بزنند. داستان آتش زدن و تکه تکه کردن مملکت هست که با حذف همه تار و پودش، چیزی از مملکت باقی نمی­ماند.

اعتراض های سیاسی نویسنده در تمامی داستان­ها مشخص است.

قیام

داستان قیام برای دفاع از مصدق و مرد ماهی فروشی که در وسط قیام به فکر ماهی فروشی می افتد . مردمی که دو دسته شده اند و بین سلطنت و جمهوری می جنگند و خودشان نمی دانند چه می خواهند، با دیدن ماهی همه چیز را فراموش می کنند.

دو خط آخر این داستان، تفسیر معنای آن است.

جملات قصار

-         وقتی من مردم این دندانها مال تو. بابابزرگ کی میمیری؟ صفحه 32

-         شاید با آن آرامش غریبش طرح یک طوفان را می ریخت و شاید اگر فرصتی به دستش می افتاد انتقامش را از همه مردها می گرفت. صفحه 45

-         رود نیل با همه پاکی سطحش و لجن های عمقش می رفت. صفحه 46

-         تیرمو سیزده چه عیدیه ؟ روزی که آرش کمانگیر تیر انداخت. صفحه

-         66پدربزرگ گفت : این امامزاده همسایه می خواست می گن هر چند سال به چند سال یکی بهشون اضافه می شه . صفحه 71

-         آخر تو نمی دانی که جدایی از یک خواهر یا دختر خوب چه قدر مشکل است, انگار آدم را تکه تکه می کنند و دوباره به هم می چسبانند. صفحه 76

-         هیچ کس آن زن آینه را نداشت، اما خودش مثل پدربزرگ زن بود، با چروک هایی بر پیشانی، گودرفتگی های گونه، چشم های کم سوی خاکی رنگ و موهای جوگندمی. صفحه 123

-         کسی که خدا برایش گناهی ننویسد، خلق خدا بنویسد؟ صفحه 134

-         مردم را ول کن پشت سر خدا هم حرف میزنند. صفحه 134

-         حج که نرفته، حاجی شکمی است. صفحه 136

-         آن که سبیلش شبیه هیتلر بود گفت: نرفته، ضعیف شده. صفحه 149

-         من نگاه کردم لامپ وسط اتاق هنوز هم مثل سابق چشم را می زد. صفحه 152

-         لحظه هایی بعد مرد بالای کامیون داشت پول هایش را می­شمرد و ما خسته و افسرده به صرافت «یا مرگ یا مصدق» خودمان افتادیم. صفحه 161


امتیاز انجمن به اثر

امتیاز کلی داده شده توسط انجمن به این اثر : 3.2

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر می کند. بدیهی است ایراداتی به این نتایج وارد است که از شما خواننده عزیز و بزرگوار این خواهش را داریم که هرگونه بازخورد، انتقاد و یا پیشنهاد خود را در قسمت نظرات وبلاگ این انجمن به آدرس shandan.blogfa.com و یا ایمیل انجمن به آدرس shandan.artcommunity@gmail.com ارسال فرمایید.

اسامی اعضای اصلی انجمن: مریم پورعباس، زینب جمهور، محمدکریم حردانی اصل

اسامی اعضای افتخاری انجمن: شیدا منصوری زاده و نازنین نخعی زاده

دبیر انجمن: محمدکریم حردانی اصل


 

 

فهرست مراجع

[1] http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%B3_%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%88%D9%81%DB%8C#.D8.B2.D9.86.D8.AF.DA.AF.DB.8C.D9.86.D8.A7.D9.85.D9.87

[2]

http://bestbooks.blogfa.com/post-471.aspx



[1] مهدی شهر کنونی

[2] نه زن و نه شوهر

[3] سوگواری

[4] بیست آبان


نتیجه نقد و بررسی انجام شده انجمن را با کیفیتی مناسب می توانید از لینک زیر دانلود فرمایید:

http://s6.picofile.com/file/8185985434/%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86_%D9%86%D8%B3%D9%84_%D8%A8%D8%B1%D8%AA%D8%B1.pdf.html

https://drive.google.com/open?id=0BxR8TZKNRZjxZ0hYNnl1ZUlxTUU

همچنین کتابی که براساس آن نقد شد در لینک زیر موجود است:

http://s6.picofile.com/file/8185987484/%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86_%D9%86%D8%B3%D9%84_%D8%A8%D8%B1%D8%AA%D8%B1_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.pdf.html

https://drive.google.com/open?id=0BxR8TZKNRZjxTXNHbUwydlVYQWM

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را با ما درمیان بگذارید.

شاندن


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.