انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر میکند.
انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر میکند.

نقد و بررسی فیلم آبی ساخته کریشتوف کیشلوفسکی - گروه فیلم

آبی [1]فیلمی فرانسوی به کارگردانی و نویسندگی کریشتف کیشلوفسکی است که در سال ۱۹۹۳ ساخته شده است.

این فیلم اولین بخش از سه‌گانه معروف سه‌رنگ کیشلوفسکی می‌باشد. موسیقی متن فیلم ساخته آهنگساز لهستانی، زبیگنف پرایزنر است.

بازی‌های به یاد ماندنی این فیلم برعهده: ژولیت بینوش در نقش ژولی، بنوآرژن در نقش الیویه، هلن ونسان در نقش روزنامه‌نگار، فلورانس پرنل در نقش ساندرن، شارلوت وری در نقش لوسیل، امانوئل ریوا در نقش مادر و ... بوده است.

عوامل دیگر فیلم :

-         مدیر فیلمبرداری: سؤاومیرا ایجاک

-         تدوین: ژاک ویتسا

-         صدابردار: ژان کلود لارو

-         کارگردان هنری: کلود لنوار

-         طراح دکور: کلود لنوار



[1] Trois Couleurs: Bleu  

معرفی

آبی [1]فیلمی فرانسوی به کارگردانی و نویسندگی کریشتف کیشلوفسکی است که در سال ۱۹۹۳ ساخته شده است.

این فیلم اولین بخش از سه‌گانه معروف سه‌رنگ کیشلوفسکی می‌باشد. موسیقی متن فیلم ساخته آهنگساز لهستانی، زبیگنف پرایزنر است.

بازی‌های به یاد ماندنی این فیلم برعهده: ژولیت بینوش در نقش ژولی، بنوآرژن در نقش الیویه، هلن ونسان در نقش روزنامه‌نگار، فلورانس پرنل در نقش ساندرن، شارلوت وری در نقش لوسیل، امانوئل ریوا در نقش مادر و ... بوده است.

عوامل دیگر فیلم :

-         مدیر فیلمبرداری: سؤاومیرا ایجاک

-         تدوین: ژاک ویتسا

-         صدابردار: ژان کلود لارو

-         کارگردان هنری: کلود لنوار

-         طراح دکور: کلود لنوار

تاریخچه کارگردان

کیشلوفسکی در شهر ورشو به دنیا آمد و کودکی خود را در چند شهر کوچک لهستان گذراند. همراه با پدر مهندسش که مبتلا به سل بود به شهرهای مختلفی در پی بهبودی می‌رفت. در ۱۶ سالگی در یک دوره آموزش آتش‌نشانی شرکت کرد اما پس از ۳ ماه آن را رها کرد. در سال ۱۹۵۷ بدون هدف شغلی وارد دانشگاه ورشو در رشته کارشناسی تئاتر شد، چون یکی از بستگان او آنجا را اداره می‌کرد. سپس تصمیم گرفت کارگردان تئاتر شود اما آن زمان دوره کارگردانی تئاتر نبود پس تصمیم گرفت سینما را به عنوان راه واسط انتخاب کند.

سپس ترک دانشگاه و کار به عنوان خیاط تئاتر را تجربه کرد. کیشلوفسکی علاقه‌مند به تحصیل در مدرسه فیلم لودز بود جایی که دو کارگردان دیگر لهستانی، آندره وایدا و رومن پولانسکی را تربیت کرده بود. دو بار درخواستش رد شد. برای نرفتن به خدمت سربازی در این زمان، او دانش‌آموز هنر شد سپس یک رژیم غذایی سخت گرفت تا معافیت پزشکی بگیرد. پس از چند ماه تلاش برای سربازی نرفتن بالاخره برای بار سوم مدرسه لودز درخواست او را پذیرفت.

 

او از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸ در آنجا بود. جایی که حکومت آزادی هنری نسبتاً زیادی به آن مدرسه اعطا کرده بود. پس از آن کیشلوفسکی به سرعت علاقه‌اش را به تئاتر از دست داد و تصمیم گرفت فیلم مستند بسازد.

کیشلوفسکی در ۵۴ سالگی در ۱۳ مارس ۱۹۹۶ در حین عمل باز قلب، پس از حمله قلبی درگذشت و در قبرستان پوازکی در ورشو به خاک سپرده شد. قبر او در قطعه مخصوص شماره ۲۳ قرار دارد و مجسمه‌ای از انگشتان شست و اشاره هر دو دست او که همان شکل معروف کادر دوربین فیلمبرداری را تشکیل می‌دهند بر روی آن قرار دارد. مجسمه‌ای کوچک با سنگ سیاه بر پایه‌ای با ارتفاع یک متر. روی سنگ قبر هم نام سال تولد و درگذشت نوشته شده‌است. از او و همسرش ماریا، دخترش مارتا به یادگار مانده ‌است.

 

او پس از گذشت سالها از درگذشتش همچنان یک از کارگردانان مهم و تأثیرگذار اروپایی است و همچنان آثارش در جهان تدریس می‌شوند. در سال ۱۹۹۳ کتاب "کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی" توصیفی از او همانند آثار خودش بر پایه گفتگوهای او با دانیوش استوک به چاپ رسید. همچنین فیلمی بر اساس زندگی او با نام «کریشتوف کیشلوفسکی: من آدم متوسطی هستم» (۱۹۹۵) به کارگردانی کریشتوف ویرزبیکی ساخته شده‌است.

اگرچه او می‌گفت که پس از ساخته شدن سه رنگ می‌خواهد بازنشسته شود، ولی روی سه‌گانه‌ای جدید با فیلمنامه‌ای از پیسویچ درباره بهشت، دوزخ، برزخ برپایه کمدی الهی اثر «دانته» کار می‌کرد. تنها فیلمنامه کامل این سه‌گانه «بهشت» بود که تام تایکور آن را در سال ۲۰۰۲ ساخت و در جشنواره جهانی تورنتو به نمایش درآمد. از دو فیلم دیگر در زمان درگذشت او فقط ۳۰ صفحه پیش‌نویس باقی‌مانده بود. پیسویچ آنها را کامل کرد و در سال ۲۰۰۵ کارگردان بوسنیایی دانیس تانوویچ «جهنم» را با بازی «امانوئل برت» کارگردانی کرد. (wikipedia, 2015)

هنگامی که فیلم قرمز، اپیزود نهایی سه‏گانه  کیشلوفسکی در ماه مه در فستیوال فیلم کن نمایش داده شد، فیلمساز پنجاه ‏و سه ساله  لهستانی، فرصت را مغتنم دانسته بازنشستگی‏اش را اعلام کرد. او درحال حاضر، بقدر کافی، پول در اختیار دارد که‏ خود را وقف کشیدن سیگار کند. او بیشتر زمان خود را موضوع‏ مرارتهای فیلمسازی قرار داد و توسط یک مترجم به گروهی ا ز روزنامه‏نگاران آمریکایی گفت، ترجیح می‏دهد که ساکت در اتاقی بنشیند و سیگار بکشد. شاید کمی تلویزیون تماشا کند، اما هرگز به سینما نمی‏رود.

اعلام بازنشستگی کیشلوفسکی را باید مانند بیشتر اظهارات او با کمی مکث و درنگ در نظر گرفت. او برای مدت زیادی، شور خلاقانه  خود را در پس نقابی از انفعال کنایه‏آمیز پنهان کرد. همان‏گونه که آلفرد هیچکاک چنین کرد؛ کارگردانی که دوران‏ کاری  کیشلوفسکی  در برخی از مسیرها با او تقاطع می‏کند. اگرچه تصور بازنشستگی هنرمندی در اوج توانایی مانند  کیشلوفسکی  دشوار است، اما نکته‏یی وجود دارد که این حقیقت‏ را منعکس می‏کند. اگر  کیشلوفسکی  بازنشسته شود یا نشود، همیشه آن مرد سیگاری تنهاست؛ هنرمندی که فکورانه دور از اجتماع خلوت می‏گزیند، مردی که درباره  تناقضات و کنایه‏های‏ زندگی بشری، تأمل می‏کند.

این مسأله برای یک فیلمساز، حالتی کاملا غیر معمول است. «چراکه سینما، اجتماعی‏ترین رسانه است و کار هنری در میان‏ خیل افراد، شکل می‏گیرد و عرضه می‏شود.» با این حال،  کیشلوفسکی  خود را به عنوان یک دیدگاه، وقف تنهایی و انزوا می‏کند. او به عنوان یک لهستانی در سال 1941 و در یک سرزمین‏ اشغال شده بدنیا آمد.  کیشلوفسکی  از دل تاریخی از جدایی و تبعید می‏آید. چون لهستان میان روسیه و آلمان قرار داشت، این‏ کشور از دیرباز محل نبرد میان شرق و غرب بود و با سنت و فرهنگ، پیوند منسجمی نداشت. او در سیطره کمونیسم، فردی‏ موفق، پیروز و بسیار بداخلاق بود؛ فردی با رفتارهای آنچنان‏ عجیب که رضایت حزب را جلب نمی‏کرد. حتی امروز هم او یک‏ کاپیتالیست بی‏میل است که نسبت به سیستم سانسور اقتصادی‏ غرب معترض است. درحالی ‏که همچنان نوستالژی صنعت فیلم‏ همراه با سوبسید گذشته را که هیچ نگرانی از بابت فروش فیلم‏ وجود نداشت و از فشار گیشه آزاد بود، را در ذهن دارد. (کر, و غیره, 2012)

تاریخچه نویسندگان

کریشتف پیسویچ [2] زاده ۱۹۴۵ ورشو وکیل، سیاستمدار و فیلمنامه‌نویس اهل کشور لهستان است. او با کریشتف کیشلوفسکی کارگردان و فیلمنامه‌نویس در تعدادی از فیلم­هایش برای نگارش فیلمنامه مشارکت داشته است.

 

از جمله فیلم های حاصل این همکاری می­توان به زندگی دوگانه ورونیکا و سه رنگ[3] اشاره کرد. او در بیشتر آثار کیشلوفسکی همکاری کرده و پس از وفات این کارگردان بزرگ نیز به نویسندگی ادامه داد که از نتایج آن میتوان به فیلم سکوت ساخته میشل روزا[4] در سال 2002 اشاره کرد. (wikipedia, 2015)

همچنین کارگردان این فیلم، کریشتوف کیشلوفسکی نیز دومین نویسنده این فیلم است. در ابتدای هر سه فیلم، ابتدا نام پیسویچ و سپس نام کیشلوفسکی به عنوان نویسندگان فیلمنامه نشان داده می­شود.

آثار دیگر کارگردان

-         از شهر اودز ۱۹۶۹ فیلم مستند

-         من سرباز بودم 1970 فیلم مستند

-         کارگران ۷۱: در نبود ما، چیزی درباره ما نیست  1971 فیلم مستند

-         راهروی زیرزمینی 1973 تلویزیونی

-         عشق اول 1974 فیلم مستند

-         سوابق کاری 1975 فیلم مستند

-         بیمارستان 1976 فیلم مستند

-         کارکنان 1976 تلویزیونی

-         زخم 1976 تلویزیونی

-         نمی‌دانم 1977 فیلم مستند

-         از دیدگاه کارگر شب­کار هتل 1978 فیلم مستند

-         شیفته دوربین 1979 فیلم مستند

-         تاکینگ هدز 1980 فیلم مستند

-         ایستگاه 1980 فیلم مستند

-         صلح 1980 تلویزیونی

-         شانس کور 1981 تلویزیونی

-         روز کوتاه کاری 1981 تلویزیونی

-         پایانی نیست 1985 تلویزیونی

-         فیلمی کوتاه درباره کشتن 1988 تلویزیونی

-         فیلمی کوتاه درباره عشق 1988 تلویزیونی

-         ده فرمان 1989 سریال تلویزیونی

-         زندگی دوگانه ورونیکا 1991 فیلم

-         سه رنگ : آبی 1993 فیلم

-         سه رنگ : سفید 1994 فیلم

-         سه رنگ : قرمز 1994 فیلم

 

نقد اثر

  • ·         مفهوم کلی اثر

در سراسر فیلم، اتفاقاتی کوچک یا بزرگ می­بینیم که همگی به نوعی در زندگی و تصمیم­گیری­های افراد تأثیر به سزایی دارد. گویی کیشلوفسکی به اتفاق اعتقادی ندارد، یک سری اتفاقات کوچک سرچشمه یک سری اتفاقات بزرگ می شوند و مسیر داستان را رقم می زنند.

رابطه ای علت و معلولی در کل سه رنگ مشهود است :

تصادف او را در دیالکتیک هگل بگذاریم: (ایمان, 1388)

-         تز: ماشین در حال حرکت

-         آنتی تز: خراب بودن شیلنگ روغن و چکیدن روغن تومز

-         سنتز: تصادف ماشین

در تمامی سکانس های سه گانه، از سه رنگ به وفور استفاده می­شود، ولی بیشترین تأکید کارگردان در هر فیلم بر رنگی است که با نام فیلم مرتبط است. به عنوان مثال پس از تصادف به رنگ توپ کودک که از ماشین به بیرون می افتد توجه کنید، همچنین رنگ ساک­های دزدیده شده در فیلم سفید که هر دو مثالی از استفاده از رنگ ها است.

 

یکی از موارد دیگر فیلم­های او علت و معلولیت است، همچنین سیستم پاداش و جزا در آثار کیشلوفسکی به وفور یافت شده و قابل انکار نیست.

شاید بتوان ژولی را نمادی از اروپا دانست و یا حتی فقط فرانسه آزاد. آخر فیلم همه نقش آفرینانی که در  بازگشت ژولی به جامعه نقش داشته اند را نشان می­دهد. باید ژولی را نماد کشور فرانسه و یا کل اروپا بدانیم که می خواهد بگوید " ما برای آنکه کشور خوبان شود خون دلها خورده ایم! " یعنی فرانسه یا اروپا تاوان زیادی داده است تا به آزادی برسد. این ژولی همان کسی است که با عشق خود الیویه موسیقی اتحادیه اروپا را تکمیل می­کند.

  • ·         مفهوم سکانس ها

فیلم با نمایی از چرخ­های ماشینی که با سرعت در اتوبان حرکت می کند شروع می شود و نوع نورپردازی و ترکیب صداها و نماها از اتفاق بدی خبر می دهد، مثلا در پلان داخل تونل، حجم زیادی از نور قرمز را روی صورت دختر معصومی می بینیم و یا نمای نقص فنی ماشین، که در نهایت منجر به تصادف می شود. در این سکانس شاهد نوعی جبر هستیم که قبل از تصادف آنرا برای ما مسجل می کند.

تصادف سکانسی هست که شیوه فیلمبرداری دلهره آوری دارد. از همان ابتدا مخاطب متوجه می­شود که آرامش قبل از طوفان است. در واقع طوفانی است که زندگی سراسر دروغ ژولی را درمی نوردد و اکنون او باید با این آزادی اجباری چه کند؟ در همین سکانس می­توانیم نمود رنگ آبی را در فیلم ببینیم.

پسری به نام آنتوان برای کمک به سمت ماشین می­دود و در ادامه می­بینیم که بعدا یکبار دیگر نیز به ژولی کمک می­کند که به زندگی برگردد. همچنین آن اسباب بازی او هم جالب است، چند بار موفق نمی­شود و بعد... بنگ! تصادف اتفاق می­افتد. زندگی با این اتفاقات ساده شکل می گیرد، قرار گرفتن گوی یا یک چکه ساده روغن!

یکی از نکات جالب در باره موسیقی فیلم آبی و فیلم‌های دیگر کیشلوفسکی، وجود برخی قطعات موسیقی سمفونیک است که ساخته آهنگسازی هلندی به نام «ون دن بودن مایر» است. اما واقعیت این است که چنین آهنگ‌سازی وجود خارجی ندارد و ساخته و پرداخته ذهن پریزنر و کیشلوفسکی است و آن‌ها صرفا به این دلیل که از هلند و موسیقی کلاسیک این کشور خوششان می‌آمده است، این هنرمند خیالی را خلق کرده‌اند. برخی قطعات موسیقی فیلم آبی از جمله قطعه تشییع جنازه به این آهنگ‌ساز خیالی نسبت داده شده است.

اولین تصمیم گیری ژولی برای اینکه الان چه باید کرد در بیمارستان است، بعد از اطلاع از مرگ کودک و شوهرش ، شیشه را شکسته و اقدام به خودکشی می کند و این آزادی جبری را پس می زند. آزادی از هر قید و بند زندگی. به نحوه ی فیلمبرداری این سکانس و نمای دکتر که قصد اطلاع رسانی دارد دقت کنید، در چشم ژولی ما این اطلاع رسانی را می­بینیم و به نوعی بیننده در جایگاه ژولی قرار می گیرد تا آلام و رنج های او را درک کند.

 

ژولی ناامید است، این ناامیدی تا اندازه ای است که او می­بیند حتی خودکشی هم بی معنی است.

سپس او روی صندلی چرت می زند، یک دفعه با رنگ آبی و موسیقی از خواب می پرد، بعد از آن صدای پرستار می­آید که صبح بخیر می­گوید، انگاری از خواب غفلت بیدار شده است. اینجاست که ژولی تصمیمش را می گیرد، برای آزاد شدن از هر قید و بندی. ولی در ادامه می­بینیم که روشی اشتباه برای اینکار در نظر می­گیرد و به جای اینکه مسائل را حل کرده و به زندگی ادامه بدهد تصمیم به فراموشی و انزوا می­گیرد.

 

سپس روزنامه نگاری که به او می­گوید واقعیت را بگوید و آزاد شود! "این تویی که آهنگ­ها را می سازی! " خشونت صحبت ژولی با روزنامه نگار خیلی تأثر برانگیز است : " مگر نمی دونی که من تصادف کردم و شوهر و بچمو از دست دادم؟! " او از این اتفاق به شدت عصبانی است.

شاید اولین کاری که هر کسی بعد از اتفاقی مشابه می کند این باشد که خاطرات را مرور کند، ولی ژولی تصمیم به آزادی از هر قید و مرزی دارد، همه خاطرات و گذشته خود را دور ریخته و یا می­فروشد یا می بخشد.

با ورود به آن خانه به جایی می­رود که بیشترین و مهمترین خاطراتش را داشته و این ورود به خانه در واقع شروع مواجه شدن با غم از دست رفته است. او چند بلور از چلچراغ آبی که در اتاق آبی است جدا می­کند، گویی مرز خودش را از دنیا جدا می کند و تنها خانواده خود را از جامعه و اروپا جدا کرده و تصمیم به مرگی از نوع دیگر می­گیرد، انزوا. به تعبیری دیگر می­توان آن بلورها را نمادی از خانواده از دست رفته اش دانست و مابقی چلچراغ را اروپا یا جامعه فرض کرد.

 

بعدا می بینیم که زن خیابانی ای که با او آشنا می­شود اشاره به این دارد که قبلا یکی از همین چلچراغ­ها داشته و یا به بیان دیگر، قبلا لوسی در جامعه جایگاهی داشته است ولی اکنون طرد شده است و دیگر چلچراغی ندارد.

تا اینجای فیلم منزوی شدن انتخاب ژولی است و شاید به همین خاطر در هنگام شنیده شدن آهنگ، ناتمام می­ماند و بعدا می­بینیم که این موسیقی به وقت خود کامل اجرا می­شود.

با بستن خشن درب پیانو با خاطراتش خداحافظی می کند، عاشقش را می بینیم که با پوشه ­ای آبی رنگ ولی پاره به سمت او می­آید، این گذشته مخدوش اوست. به دفتر شوهرش می­رود و نت­های باقیمانده را به ماشین حمل زباله می­سپرد. هر اثری از گذشته را نابود می کند. منشی با علاقه به نت­ها که نماد گذشته و خاطرات ژولی هستند نگاه می کند و حتی یک کپی از آن آماده کرده است که پیش اشاره ای است به فرزند شوهرش که در اواخر فیلم می­بینیم، یک کپی از زندگی ژولی وجود دارد.

او همه چیز را دور می­اندازد، اوج این فراموشی و انکار را در خوردن عصبی آب نباتی با پوست آبی می­بینیم. بعد از آن رابطه ای با عاشق خود برقرار می کند، این مرد نماد ادامه زندگی است برای ژولی با عشقی که به وی نشان می دهد. حتی آهنگ را او به کمک ژولی تمام می کند، که این آهنگ نمادی از زندگی ژولی است. الیویه نمادی است برای ادامه زندگی و برای عشق است که شاید مهمترین انگیزه ژولی برای خودکشی بود، چون عشق از دست رفته و حالا با شکل گیری یک عشق جدید می­تواند انگیزه و امیدی به زندگی با خود به ارمغان آورد. اما این عشق از جانب ژولی پس زده می­شود، این ندامت و پشیمانی را ژولی با کشیدن خشن دست خود به دیوار و زخمی شدن، نشان می­دهد. او همچنان علاقه­ای به ادامه زندگی ندارد.

 

در این فیلم در هنگام ناراحتی عمیق ژولی صحنه ها تاریک و سیاه می شوند و بیننده ناخودآگاه با او همزاد پنداری می­کند.

 

انزوا را با انتخاب خانه ای مرده انجام می­دهد، تنها شرط او برای خانه جدید " هیچ بچه ای تو ساختمون نباشه " بود. اما هنوز هم چلچراغ را در خانه جدید نصب کرده و این اولین کاری است که می­کند، این نمادی از خاطرات و مردمی است که نمی­تواند ردشان کند و به ایشان وابسته است که البته طبیعی می­نماید و نمی­توان به یکباره از اجتماع برید.

صدای موسیقی همسرش را اینبار از فلوت نوازی می­شنویم، در کافه اولین نشانه هایی از برگشت دیده می­شود. باز صحنه سیاه می­شود، مرور خاطرات برای او همچنان دردناک است. تیرگی این ناراحتی بسیار در این فیلم تکرار می­شود و در نقطه مقابل آبی قرار می­گیرد.

 

و بعد از شنیدن این موسیقی غوطه­ور در آبی بیکران می­شود. استخر نماد خیلی مهمی در این فیلم است، یک آبی مطلق و جایی برای تنهایی و چشیدن موقت طعم آزادی از ناراحتی­ها. چندین بار در ادامه نیز ژولی برای فرار از اتفاقات ناگوار و ناراحت کننده به این آبی پناه می­برد.

در سکانس بعدی، کتک خوردن فردی را می­بینیم که دو تعبیر می­تواند داشته باشد، کسی نتوانسته برای او کاری انجام دهد و  او نیز برای کسی کاری انجام نمی دهد. جالب آن است که بلافاصله بعد از باز نکردن در و نجات جان آن مرد در پشت در می­ماند و تقاص این دوری خود از اجتماع را پس می­دهد. برداشت بعدی از این سکانس می­تواند این باشد که این مرد نمادی از حال و روز کنونی ژولی است و او حاضر نیست به خود نیز کمکی کند. یک ماشین جان همسر و کودکش را می­گیرد و یک ماشین دیگر جان این مرد کتک خورده را نجات می­دهد.

 

این ماشین یک نقطه عطف در زندگی ژولی و شاید آن مرد فراری می­شود. او بر روی پله که نمادی از ترقی است نشسته و صدای موسیقی و رنگ آبی آزادی او را نوازش می­دهد و این پشت در ماندن باعث اولین برخورد او با زن خیابانی ای می­شود که مرد همسایه دیوار به دیوار را به خانه خود راه می­دهد. زنی که از جامعه ترد شده است. جامعه ای که سعی دارد به آزادی برسد.

 

افتادن گلدان و چیزی که می تواند از بین برود، زندگی زن خیابانی، اما او این بار درسش را به خوبی یاد گرفته و موافقت نمی کند و درخواست اخراج زن خیابانی از آپارتمان را امضا نمی کند. با اینکه حتی همسایه زن خیابانی که با او رابطه داشته گویی امضا کرده است و این بیشتر تنهایی آن زن را نشان می­دهد، خود زن خیابانی هم اشاره به این مسأله دارد. آن گیاهی که ریشه­اش به بیرون از گلدان شکسته افتاده به خوبی ما را برای این واقعیت آماده می­کند که ژولی بزودی باید تصمیمی برای نجات کسی بگیرد.

 

و بعد از این آبتنی ژولی در نوری طلایی پس از دیدن پیرزنی که بطری خالی شرابی را به سطل بازیافت می­اندازد. این پیرزن در هر سه فیلم حضور دارد. در این فیلم او را به زندگی امیدوار می­کند. او کمرش زیر بار زندگی و کهولت خم شده است و دولا دولا راه می­رود ولی درسی به ژولی می­دهد که ببین من با این همه مشکلات توانستم از عهده­اش بر بیایم. مشکلات را شاتالاق توی سطل آشغال می­اندازد.

 

ژولی به راستی از گذشته خود جدا شده است، او خوشحال است و به سلامت خود نیز اهمیت می­دهد، این مسأله را در مراجعه­اش به دکتر می­بینیم. اما یک چیزی کم است و آن گذشته ژولی است که با ورود مجدد آنتوان به زندگی او یادآوری می­شود. آنتوان می­گوید " می خوام راجب به موضوعی با شما صحبت کنم، خیلی مهمه " به پاسخ ژولی دقت کنید که می­گوید " هیچی مهم نیست " این، فراموشی او را به تصویر می­کشد. زندگی پوچ و خوشگذرانی مفرط، شاید زندگی که تصویر آن را در زندگی لوسی یا همان زن خیابانی می­بینیم.

آنتوان دین را به یاد ژولی می­آورد، یک گردنبند با یک صلیب. بازی زیبای ژولیت بنوش در این سکانس، که بعد از شنیدن کلمه گردنبند، به روی گردن خود دست می­کشد. گویا بدنبال آن می­گردد.

 

جک همسر ژولی را از زبان آنتوان می­شنویم " حالا سرفه کردنو امتحان کن ".

اینبار موسیقی با معلق شدن ژولی به مانند کودکی در رحم مادر بیشتر ادامه پیدا می کند، گویا نیاز شدیدی به آرامش دارد؛ مانند آرامش کودک در شکم مادر.

 

و بعد فلوت نواز " تو همیشه باید به یک چیزی گیر بدی " این احساس را می کنیم کارگردان می­خواهد نمادی از شوهر ژولی برای او بسازد. شوهر هنوز زنده است یا اینکه در جای دیگر تبلور دارد. هنر نمی میرد، شوهرت نمی میرد، پس برو زندگی کن! گویی یک جریانی مثل امید بدون اینکه دخالتی داشته باشیم به درون زندگی ما می­آید. قاشق درون لیوان معلق است و بی هدف می­چرخد و ژولی احساس همزاد پنداری با قاشق می­کند، گویی از تصمیم برای انزوا به دوراهی تصمیم گیری رسیده است، انزوا و یا زندگی دوباره؛ طرد شدن از اجتماع و انزوا و یا بازگشت به زندگی مجدد. اما گویی هنوز زود است، او باید به تسویه حساب­هایی که باقی مانده است بپردازد. جالب اینجاست که وقتی از فلوت زن می­پرسد که این آهنگ را از کجا بلد است او ادعا می­کند که آهنگ را خود اختراع کرده است. پس هرکسی می­توانسته به جای شوهر او باشد، یک نفر مهم نیست، هنر مهم است، آزادی مهم است.

بعد از این زن خیابانی به پیش او می­آید و طبق توضیحات قبلی که در نقدمان داشتیم، از او تشکر می­کند و با اشاره به چلچراغ از دوری خود از جامعه ای آزاد انتقاد می­کند، به راستی اگر جامعه ای آزادی داشت باید به او که انتخابی اینچنین نامعمول کرده احترام می­گذاشت.

موش و بچه موش ها و ادامه زندگی و اینکه زندگی جریان دارد. ولی ژولی آماده نیست، و این زندگی را نیز پس می­زند. او به پیش مادر خود می­رود و از او کمک می­خواهد، مادر در حال تماشای پیرمردی در تلویزیون است که در سن و سال بالا سعی در پرش و هیجان دارد، او به بالا و پایین با کش کشیده می­شود. این پیرمرد نمادی از زندگی و بالا و پایین آن است.

 

اما جواب ژولی به مادرش جالب است " عشق نمی خوام! شوهرم مرده! زندگی نمی خوام " و مادر او در جواب سوالش که می­خواست بداند قبلا نیز از موش می­ترسیده است یا خیر می­گوید " تو نمی­ترسیدی، ژولی می­ترسید" گویی او را دیگر نمی­شناسد و اینقدر او در تاریکی فرو رفته است که مادرش نیز او را با کسی دیگر اشتباه می­گیرد.

نت­ها بدست الیویه که پیش از این ژولی را پیدا کرده بود می­رسد. ژولی گربه را در آپارتمان رها می­کند تا موش­ها را بخورد و غم خود را در استخر مانند همیشه غرق می­کند ولی اینبار دوستی دارد که در این ناراحتی با او همراهی می­کند، لوسی. این استخر در روز روشن است و سپس کودکان با خوشحالی در غمکده ژولی با سر و صدای فراوان می­پرند. دیگر خبری از تنهایی نیست.

ژولی با کمک به لوسی، پس از تماس لوسی در نیمه­های شب، به خودش کمک کرده است. پاداش تلاش برای حضور در اجتماع یا به عبارتی بازخورد[5] اینکار این است که خود را در تلویزیون می بیند. انگار چیزی می­خواهد به او بگوید، اینکه به سمت اجتماع یک قدم بردار و در عوض اجتماع چندین قدم به سمت تو برمی­دارد.

عشقی که فکر می­کرد دارد و تمامی خوشحالی زندگی­اش پوشالی بوده است. او در تلویزیون تصویر خود و همسرش را بسیار سرد و تصاویر معشوقه همسرش را گرم و پر عشق می­بیند. گویی با دیدن عکس معشوقه شوهرش در تلویزیون به او می­گوید که جامعه اصلا قرار نیست با تو مهربان باشد و زندگی پر از فراز و نشیب است. این پاداش تلخ کمک تو است که واقعیت عشق خود را بدانی.

او به سراغ منشی و سپس الیویه می­رود و به آنها اعتراض می­کند که این حق را نداشته­اند که موسیقی و زندگی که او سعی در فراموشی داشته را دوباره زنده کنند. منشی به او می­گوید که آنقدر این زندگی زیبا بوده که باید با کپی از آن حفاظت می­کرد. همین کپی را در فرزند همسرش از معشوقه خود می­بینیم. الیویه نیز به او می­گوید بگذارد تا برایش موسیقی ناتمام را بنوازد تا او خود قضاوت کند. ولی ژولی نمی­پذیرد و برای او هنوز تسویه حساب­هایی مانده است که باید انجام شود.

او به سراغ معشوقه می­رود و او را در دادگاه می­یابد، به اشتباه وارد اتاقی می­شود که آغاز فیلم سفید است، صدای کارول از فیلم سفید را می­شنویم که درخواست برابری در برخورد با او را دارد. او معشوقه را تا رستوران دنبال می­کند، او را در دستشویی زنانه می­یابد. معشوقه گردنبند او را به گردن دارد، بی­گمان به یاد گردنبندی که به آنتوان می­بخشد می­افتیم. این ژولی بود که این گردنبندها را ساده از دست می­دهد. به نوعی اشاره به گناهکار بودن ژولی در رابطه­اش با همسرش نیز دارد.

صدای سیفون در انتهای اطلاع او از بارداری معشوقه، صدای زندگی و عشقی است که به کثافت کشیده شده و فرو می­ریزد. او باید آرامش پیدا کند، بار دیگر به سراغ آبی استخر می­رود ولی اینبار استخر سیاه نیز نمی­تواند کمکی به او بکند، او آنقدر در آب می­ماند تا با احساس خفگی به سطح آب برمی­گردد. بار اول پس از شنیدن مرگ همسر و کودکش تجربه یک خودکشی داشت، این بار دوم و به دلیل مرگ عشق بود که اینبار هم منصرف به سطح آب برمی­گردد. تعبیری دیگر شاید این باشد که، او بیشتر از دفعات قبل زیر آب می­ماند، و آن به این خاطر است که اعصابش بیشتر خورد است و آب هم کمتر به او آرامش می دهد، مثل معتادی که مجبور است مصرفش را بیشتر کند. اگر یادتان باشد ما از استخر و آب به عنوان پناهی برای سبک شدن ژولی یاد کردیم.

 

چون استخر آرامشی برای او ندارد به سمت مادرش می­رود. این بار که پیش مادرش برمی گردد بدون هیچ حرفی می فهمد که چکار باید بکند، به تصویر بندباز در تلویزیون مادر توجه کنید.

 

به پیش معشوقش می­رود، باید ریسک کرد، باید بندبازی کرد. موسیقی را با دستش می­نوازد و خط عشق را دنبال می کند.

تسویه حساب نهایی، او همه واقعیت را پذیرفته است و برای آزادی از گذشته خود می­گذرد، اوج این مسئله را در بخشیدن خانه ویلایی پیش از فروش، به معشوقه ی همسرش می­بینیم.

پس از این عاقبت تمامی عناصر فیلم را بصورت نماهای کوتاه می­بینیم، اتمام موسیقی و تماس با معشوقش و ادامه زندگی عاشقانه با او، اتمام موسیقی و نمایش چلچراغی که نمادی از جامعه و یا اروپا است.

 

مادری که در تلویزیون خاموش تصویر خودش را می­بیند و می­میرد، گویی[6] کارش در این دنیا تمام شده است.

 

لوسی که ادامه می دهد و زندگی که در تصویر آبی سونوگرافی نشان داده می شود، زندگی جریان دارد.

 

در انتها تصویری به مانند رویت ژولی از پزشکی که به او خبر تصادف را می­داد، این بار از چشمان الیویه داریم، او بدن ژولی را می­بیند. اشک ژولی جاری می­شود، شاید این همان اشک و ناراحتی بود که ما انتظار داشتیم در بیمارستان از او ببینیم. برای آزادی باید بخشید و کمک کرد، مانند ژولی در فیلم آبی.

 

 


امتیاز انجمن به اثر

 

امتیاز کلی داده شده توسط انجمن به این اثر : 4.8

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر می­کند. بدیهی است ایراداتی به این نتایج وارد است که از شما خواننده عزیز و بزرگوار این خواهش را داریم که هرگونه بازخورد، انتقاد و یا پیشنهاد خود را در قسمت نظرات وبلاگ این انجمن به آدرس shandan.blogfa.com و یا ایمیل انجمن به آدرس shandan.artcommunity@gmail.com ارسال فرمایید.

اسامی اعضای اصلی گروه فیلم انجمن: اینگمار برگمان[7]، محمدکریم حردانی اصل، امید قدمشاه

اسامی اعضای افتخاری گروه فیلم انجمن: محسن اخوان، حمزه حردانی اصل

دبیر انجمن: محمدکریم حردانی اصل


 

فهرست مراجع

 

  1. wikipedia. 2015. wikipedia. 2015. www.wikipedia.org.
  2. ایمان, مانی ثابت. 1388. mehdisabet.blogfa.com/8803.aspx. 1388.
  3. کر, دیوید و ترجمه: کیوان علی محمدی و امید بنکدار. 2012. نقد و بررسی کامل سه رنگ کیشلوفسکی. نقد سینما, 2012.

 

 



[1] Trois Couleurs: Bleu

[2] Krzysztof Piesiewicz

[3] آبی، سفید و قرمز

[4] Silence by Michal Rosa in 2002

[5] Feedback

[6][6] چون پرستار به سراغش می­آید

[7] نام مستعار یکی از اعضای اصلی به انتخاب خود ایشان


نتیجه نقد و بررسی انجام شده انجمن را با کیفیتی مناسب می توانید از لینک زیر دانلود فرمایید:
http://s3.picofile.com/file/8199045676/Blue.pdf.html

https://drive.google.com/open?id=0BxR8TZKNRZjxVEo5SXRzUlAydDA

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را با ما درمیان بگذارید.
شاندن

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.