انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر میکند.
انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر میکند.

نقد و بررسی فیلم سفید ساخته کریشتوف کیشلوفسکی - گروه فیلم


معرفی

سفید [1]فیلمی فرانسوی به کارگردانی و نویسندگی کریشتف کیشلوفسکی است که در سال 1994 ساخته شده است.

این فیلم دومین بخش از سه‌گانه معروف سه‌رنگ کیشلوفسکی می‌باشد. موسیقی متن فیلم ساخته آهنگساز لهستانی، زبیگنف پرایزنر است.

بازی‌های به یاد ماندنی این فیلم برعهده: ژولی دلپی در نقش دومونیک، زبیگنف زاماچوفسکی در نقش کارول، جانوس گاجوس در نقش میکولاژ، جرزی استوهر در نقش جورک و ... بوده است.

عوامل دیگر فیلم :

-         مدیر فیلمبرداری: سؤاومیرا ایجاک

-         تدوین: ژاک ویتسا

-         صدابردار: ژان کلود لارو

-         کارگردان هنری: کلود لنوار

-         طراح دکور: کلود لنوار



[1] Trois Couleurs: Blanc

 

 

معرفی

سفید [1]فیلمی فرانسوی به کارگردانی و نویسندگی کریشتف کیشلوفسکی است که در سال 1994 ساخته شده است.

این فیلم دومین بخش از سه‌گانه معروف سه‌رنگ کیشلوفسکی می‌باشد. موسیقی متن فیلم ساخته آهنگساز لهستانی، زبیگنف پرایزنر است.

بازی‌های به یاد ماندنی این فیلم برعهده: ژولی دلپی در نقش دومونیک، زبیگنف زاماچوفسکی در نقش کارول، جانوس گاجوس در نقش میکولاژ، جرزی استوهر در نقش جورک و ... بوده است.

عوامل دیگر فیلم :

-         مدیر فیلمبرداری: سؤاومیرا ایجاک

-         تدوین: ژاک ویتسا

-         صدابردار: ژان کلود لارو

-         کارگردان هنری: کلود لنوار

-         طراح دکور: کلود لنوار

تاریخچه کارگردان

کیشلوفسکی در شهر ورشو به دنیا آمد و کودکی خود را در چند شهر کوچک لهستان گذراند. همراه با پدر مهندسش که مبتلا به سل بود به شهرهای مختلفی در پی بهبودی می‌رفت. در ۱۶ سالگی در یک دوره آموزش آتش‌نشانی شرکت کرد اما پس از ۳ ماه آن را رها کرد. در سال ۱۹۵۷ بدون هدف شغلی وارد دانشگاه ورشو در رشته کارشناسی تئاتر شد، چون یکی از بستگان او آنجا را اداره می‌کرد. سپس تصمیم گرفت کارگردان تئاتر شود اما آن زمان دوره کارگردانی تئاتر نبود پس تصمیم گرفت سینما را به عنوان راه واسط انتخاب کند.

سپس ترک دانشگاه و کار به عنوان خیاط تئاتر را تجربه کرد. کیشلوفسکی علاقه‌مند به تحصیل در مدرسه فیلم لودز بود جایی که دو کارگردان دیگر لهستانی، آندره وایدا و رومن پولانسکی را تربیت کرده بود. دو بار درخواستش رد شد. برای نرفتن به خدمت سربازی در این زمان، او دانش‌آموز هنر شد سپس یک رژیم غذایی سخت گرفت تا معافیت پزشکی بگیرد. پس از چند ماه تلاش برای سربازی نرفتن بالاخره برای بار سوم مدرسه لودز درخواست او را پذیرفت.

 

او از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸ در آنجا بود. جایی که حکومت آزادی هنری نسبتاً زیادی به آن مدرسه اعطا کرده بود. پس از آن کیشلوفسکی به سرعت علاقه‌اش را به تئاتر از دست داد و تصمیم گرفت فیلم مستند بسازد.

کیشلوفسکی در ۵۴ سالگی در ۱۳ مارس ۱۹۹۶ در حین عمل باز قلب، پس از حمله قلبی درگذشت و در قبرستان پوازکی در ورشو به خاک سپرده شد. قبر او در قطعه مخصوص شماره ۲۳ قرار دارد و مجسمه‌ای از انگشتان شست و اشاره هر دو دست او که همان شکل معروف کادر دوربین فیلمبرداری را تشکیل می‌دهند بر روی آن قرار دارد. مجسمه‌ای کوچک با سنگ سیاه بر پایه‌ای با ارتفاع یک متر. روی سنگ قبر هم نام سال تولد و درگذشت نوشته شده‌است. از او و همسرش ماریا، دخترش مارتا به یادگار مانده ‌است.

 

او پس از گذشت سالها از درگذشتش همچنان یک از کارگردانان مهم و تأثیرگذار اروپایی است و همچنان آثارش در جهان تدریس می‌شوند. در سال ۱۹۹۳ کتاب "کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی" توصیفی از او همانند آثار خودش بر پایه گفتگوهای او با دانیوش استوک به چاپ رسید. همچنین فیلمی بر اساس زندگی او با نام «کریشتوف کیشلوفسکی: من آدم متوسطی هستم» (۱۹۹۵) به کارگردانی کریشتوف ویرزبیکی ساخته شده‌است.

اگرچه او می‌گفت که پس از ساخته شدن سه رنگ می‌خواهد بازنشسته شود، ولی روی سه‌گانه‌ای جدید با فیلمنامه‌ای از پیسویچ درباره بهشت، دوزخ، برزخ برپایه کمدی الهی اثر «دانته» کار می‌کرد. تنها فیلمنامه کامل این سه‌گانه «بهشت» بود که تام تایکور آن را در سال ۲۰۰۲ ساخت و در جشنواره جهانی تورنتو به نمایش درآمد. از دو فیلم دیگر در زمان درگذشت او فقط ۳۰ صفحه پیش‌نویس باقی‌مانده بود. پیسویچ آنها را کامل کرد و در سال ۲۰۰۵ کارگردان بوسنیایی دانیس تانوویچ «جهنم» را با بازی «امانوئل برت» کارگردانی کرد. (wikipedia, 2015)

هنگامی که فیلم قرمز، اپیزود نهایی سه‏گانه  کیشلوفسکی در ماه مه در فستیوال فیلم کن نمایش داده شد، فیلمساز پنجاه ‏و سه ساله  لهستانی، فرصت را مغتنم دانسته بازنشستگی‏اش را اعلام کرد. او درحال حاضر، بقدر کافی، پول در اختیار دارد که‏ خود را وقف کشیدن سیگار کند. او بیشتر زمان خود را موضوع‏ مرارتهای فیلمسازی قرار داد و توسط یک مترجم به گروهی ا ز روزنامه‏نگاران آمریکایی گفت، ترجیح می‏دهد که ساکت در اتاقی بنشیند و سیگار بکشد. شاید کمی تلویزیون تماشا کند، اما هرگز به سینما نمی‏رود.

اعلام بازنشستگی کیشلوفسکی را باید مانند بیشتر اظهارات او با کمی مکث و درنگ در نظر گرفت. او برای مدت زیادی، شور خلاقانه  خود را در پس نقابی از انفعال کنایه‏آمیز پنهان کرد. همان‏گونه که آلفرد هیچکاک چنین کرد؛ کارگردانی که دوران‏ کاری  کیشلوفسکی  در برخی از مسیرها با او تقاطع می‏کند. اگرچه تصور بازنشستگی هنرمندی در اوج توانایی مانند  کیشلوفسکی  دشوار است، اما نکته‏یی وجود دارد که این حقیقت‏ را منعکس می‏کند. اگر  کیشلوفسکی  بازنشسته شود یا نشود، همیشه آن مرد سیگاری تنهاست؛ هنرمندی که فکورانه دور از اجتماع خلوت می‏گزیند، مردی که درباره  تناقضات و کنایه‏های‏ زندگی بشری، تأمل می‏کند.

این مسأله برای یک فیلمساز، حالتی کاملا غیر معمول است. «چراکه سینما، اجتماعی‏ترین رسانه است و کار هنری در میان‏ خیل افراد، شکل می‏گیرد و عرضه می‏شود.» با این حال،  کیشلوفسکی  خود را به عنوان یک دیدگاه، وقف تنهایی و انزوا می‏کند. او به عنوان یک لهستانی در سال 1941 و در یک سرزمین‏ اشغال شده بدنیا آمد.  کیشلوفسکی  از دل تاریخی از جدایی و تبعید می‏آید. چون لهستان میان روسیه و آلمان قرار داشت، این‏ کشور از دیرباز محل نبرد میان شرق و غرب بود و با سنت و فرهنگ، پیوند منسجمی نداشت. او در سیطره کمونیسم، فردی‏ موفق، پیروز و بسیار بداخلاق بود؛ فردی با رفتارهای آنچنان‏ عجیب که رضایت حزب را جلب نمی‏کرد. حتی امروز هم او یک‏ کاپیتالیست بی‏میل است که نسبت به سیستم سانسور اقتصادی‏ غرب معترض است. درحالی ‏که همچنان نوستالژی صنعت فیلم‏ همراه با سوبسید گذشته را که هیچ نگرانی از بابت فروش فیلم‏ وجود نداشت و از فشار گیشه آزاد بود، را در ذهن دارد. (کر, و غیره, 2012)

تاریخچه نویسندگان

کریشتف پیسویچ [2] زاده ۱۹۴۵ ورشو وکیل، سیاستمدار و فیلمنامه‌نویس اهل کشور لهستان است. او با کریشتف کیشلوفسکی کارگردان و فیلمنامه‌نویس در تعدادی از فیلم­هایش برای نگارش فیلمنامه مشارکت داشته است.

 

از جمله فیلم های حاصل این همکاری می­توان به زندگی دوگانه ورونیکا و سه رنگ[3] اشاره کرد. او در بیشتر آثار کیشلوفسکی همکاری کرده و پس از وفات این کارگردان بزرگ نیز به نویسندگی ادامه داد که از نتایج آن میتوان به فیلم سکوت ساخته میشل روزا[4] در سال 2002 اشاره کرد. (wikipedia, 2015)

همچنین کارگردان این فیلم، کریشتوف کیشلوفسکی نیز دومین نویسنده این فیلم است. در ابتدای هر سه فیلم، ابتدا نام پیسویچ و سپس نام کیشلوفسکی به عنوان نویسندگان فیلمنامه نشان داده می­شود.

آثار دیگر کارگردان

-         از شهر اودز ۱۹۶۹ فیلم مستند

-         من سرباز بودم 1970 فیلم مستند

-         کارگران ۷۱: در نبود ما، چیزی درباره ما نیست  1971 فیلم مستند

-         راهروی زیرزمینی 1973 تلویزیونی

-         عشق اول 1974 فیلم مستند

-         سوابق کاری 1975 فیلم مستند

-         بیمارستان 1976 فیلم مستند

-         کارکنان 1976 تلویزیونی

-         زخم 1976 تلویزیونی

-         نمی‌دانم 1977 فیلم مستند

-         از دیدگاه کارگر شب­کار هتل 1978 فیلم مستند

-         شیفته دوربین 1979 فیلم مستند

-         تاکینگ هدز 1980 فیلم مستند

-         ایستگاه 1980 فیلم مستند

-         صلح 1980 تلویزیونی

-         شانس کور 1981 تلویزیونی

-         روز کوتاه کاری 1981 تلویزیونی

-         پایانی نیست 1985 تلویزیونی

-         فیلمی کوتاه درباره کشتن 1988 تلویزیونی

-         فیلمی کوتاه درباره عشق 1988 تلویزیونی

-         ده فرمان 1989 سریال تلویزیونی

-         زندگی دوگانه ورونیکا 1991 فیلم

-         سه رنگ : آبی 1993 فیلم

-         سه رنگ : سفید 1994 فیلم

-         سه رنگ : قرمز 1994 فیلم

 

نقد اثر

  • ·         مفهوم کلی اثر

در سراسر فیلم، اتفاقاتی کوچک یا بزرگ می­بینیم که همگی به نوعی در زندگی و تصمیم­گیری­های افراد تأثیر به سزایی دارد. گویی کیشلوفسکی به اتفاق اعتقادی ندارد، یک سری اتفاقات کوچک سرچشمه یک سری اتفاقات بزرگ میشوند و مسیر داستان رو رقم میزنند.

در تمامی سکانس های سه گانه، از سه رنگ به وفور استفاده می­شود، ولی بیشترین تأکید کارگردان در هر فیلم بر رنگی است که با نام فیلم مرتبط است. به عنوان مثال پس از تصادف در فیلم آبی به رنگ توپ کودک که از ماشین به بیرون می افتد توجه کنید، همچنین رنگ ساک­های دزدیده شده در این فیلم نمونه ای دیگر است.

 

یکی از موارد دیگر فیلم­های او علت و معلولیت است، همچنین سیستم پاداش و جزا در آثار کیشلوفسکی به وفور یافت شده و قابل انکار نیست.

در این فیلم کیشلوفسکی، حسابی در برابر داستان پردازی تسلیم شده و پرچم سفید اش را بالا برده تا همگان آن را ببینند. فیلم درباره تبعیض، عشق و شور زندگی است که با عناصر و مایه های مورد علاقه کیشلوفسکی؛ یعنی، انزوا و تنهایی همراه شده است.

استاد فقید سینما، در مورد این فیلم تصمیم گرفته کمی بیشتر به داستان پردازی بها بدهد. شاید خود او هم می دانست این تغییر رویکرد با توجه به مضمون فیلم لازم است. خلاصه اینکه سفید نسبت به فیلم آبی، داستانگوتر است. پرداخت تصویری، که از خصیصه های مهم آثار کیشلوفسکی محسوب می شود، در فیلم سفید هم رعایت شده و مفاهــیم را فقط نشان می­دهد. حرکات نرم و آرام دوربین، همچنان استعاره­ها و نشانه­های مخصوص به او را به طرز باشکوهی به نمایش می­گذارند.

قهرمان فیلم دوم، برخلاف فیلم قبلی و بعدی، یک مرد است. مـــردی لهستانی با چهره ای روشن و دلنشین. مردی که با تدبیری از روی هوشمنـدی خودش را ثابـــت می کند. مردی که مجبور بود نیست شود تا هست شود. سفید، داستان زندگی یک آرایشگر لهستانی، کارول کارول است[5]. او در فرانسه زندگی می­کند و با دومینیک ازدواج کرده ولی به دلایلی دومینیک می خواهد از او جدا شود. اکثر منتقدان این فیلم را ضعیف ترین فیلم سه گانه او معرفی می کنند و تنها از آن با عنوان یک کمدی سیاه نام می برند. موسیقی جاودانه، روح انگیز و دلنشین که به شکل عجیبی روی تصاویر فیلم ها می نشیند و اجازه می دهد گوش آدمی در کنار چشمان از ضیافت زیبایی بهره ای تام ببرند.

در جایی از فیلم، قهرمان داستان برای کشتن مردی به یکی از قسمت های متروک قطار زیرزمینی می رود. در این صحنه، کیشلوفسکی آشکارا زندگی و حیات را می­ستاید. جایی که از طریق انکار زندگی، به ارزش آن پی می برد. خود کیشلوفسکی می گوید:« تحقیر موضوع اصلی فیلم است. مردم با هم برابر نیستند و نمی خواهند که باشند.» کیشلوفسکی میگوید: « ما مفهوم "برابری" را اینطور میفهمیم که همه میخواهیم برابر باشیم اما فکر میکنم این مطلقاُ نادرست است. فکر نمیکنم کسی واقعا بخواهد برابر باشد. هر کس میخواهد "برابرتر  " باشد.» 

  وی اﯾﻦ ﺳﻪﮔﺎﻧﻪ را ﺑﻪ درﺧﻮاﺳﺖ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﻓﺮاﻧﺴﻪ و ﺑﻪ ﭘﺎﺳﺪاﺷﺖ اﻧﻘﻼب آن ﮐﺸﻮر ﺳﺎﺧﺖ؛ ﺑﺎ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ و اﻣﻮر ﻓﻨﯽ ﻓﺮاﻧﺴﻪ و ﻓﯿﻠمنامهﻧﻮﯾﺲ، آهنگساز و اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎزﯾﮕﺮان لهستانی. ﺷﻌﺎر ﻣﻌﺮوف اﻧﻘﻼب ﻓﺮاﻧﺴﻪ «آزادی، ﺑﺮاﺑﺮی و ﺑﺮادری» ﺑﻮد، ﺷﻌﺎری ﮐﻪ در ﺳﻪ رﻧﮓ ﭘﺮﭼﻢ اﯾﻦ ﮐﺸﻮر اﻧﻌﮑﺎس ﯾﺎﻓﺖ و ﮐﺮﯾشتف ﮐﯿﺸﻠوفسکی هم ﺳﻪﮔﺎﻧﻪ ﺧﻮد را ﺑﺮ اﺳﺎس آن ﺳﺎﺧﺖ.

 از ﻣﻨﻈﺮ اﯾﺪه آﻟﯿﺴﺘﯽ، ﺑﺮاﺑﺮی همچون آزادی ﺗﺤﻘﻖﭘﺬﯾﺮ اﺳﺖ اﻣﺎ در ﻋﺎﻟﻢ اﻣﮑﺎن ﻧﻪ آزادی و ﻧﻪ ﺑﺮاﺑﺮی اﻣﮑﺎنﭘﺬﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ زﯾﺮا هیچ دو اﻧﺴﺎﻧﯽ از ظﺮﻓﯿت ها، ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ ها و ﺷﺮاﯾﻂ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺑﺮاﺑﺮ ﺑﺮﺧﻮردار ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. دروﻧﻤﺎﯾﻪ اﺻﻠﯽ «ﺳﻔﯿﺪ» هم همین ﻣﻮﺿﻮع اﺳﺖ.

ﮐﯿﺸﻠﻮﻓﺴﮑﯽ از درون ﯾﮏ ﺟﺎﻣﻌﻪ آرﻣﺎﻧﮕﺮا[6] ﺑﯿﺮون آﻣﺪه اﺳﺖ اﻣﺎ در ﻓﯿﻠﻢ هایش ﻋﻤﻼ ﺑﻪ ﻣﻨﺘﻘﺪ جهان اﯾﺪه آﻟﯿﺴﺘﯽ و ﺑﻨﯿﺎدیﺗﺮﯾﻦ مفهوم آن ﯾﻌﻨﯽ اﻧﻘﻼب، ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ. ﻓﯿﻠﻢ «ﺳﻔﯿﺪ» ﻧﻘﺪی اﺳﺖ ﺑﯽرﺣﻤﺎﻧﻪ و هنرمندانه از ﻓﻠﺴﻔﻪ و مفهوم «ﺑﺮاﺑﺮی». «ﮐﺎرول» ﺟﻮان ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻓﺮوﭘﺎﺷﯽ ﻧﻈﺎم ﮐﻤﻮﻧﯿﺴﺘﯽ از لهستان ﻓﺮار کرده است، ﺑﻪ اﻣﯿﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮاﺑﺮاﻧﻪ ﺑﻪ ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﻣﯽآﯾﺪ ﺗﺎ در آﻧﺠﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﻧﻮیی ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪ واﻗﻌﯿﺖ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﺪ، ﺑﻪ ﮐﺎر آراﯾﺸﮕﺮی روی آورده ازدواج ﻣﯽﮐﻨﺪ اﻣﺎ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﯽ همسرش ﺑﺎ ﺗﻘﺎﺿﺎی طﻼق، او را از ﺗﻤﺎم هستی ﺳﺎﻗﻂ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﮐﺎرول ﮐﻪ ﺷﻐﻞ، هویت و ﻋﺸﻖ ﺧﻮد را از دﺳﺖ داده، ﺑﺪون آﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮاﺑﺮی دﺳﺖﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﻤﺪان در ﺧﯿﺎﺑﺎن رها ﻣﯽﺷﻮد و اﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ مفهوم ﺑﺮاﺑﺮی در ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺪرن ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎره ﻓﺮو ﻣﯽﭘﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮدش، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ اراده دﯾﮕﺮان. تم سفید درباره تساوی‏ است و این تساوی در تصمیم جدی کارول برای این‏ که بیش از هرکس دیگر به این تساوی برسد، منعکس است.[7] 

در پایان این را متذکر می­شویم که فیلم معنی سیاسی پنهانی دارد. ناتوانی جنسی کارول و درماندگی مالی او در فرانسه، و ترقی متعاقب آن، به‌ منزله‌ یک سرمایه‌دار قدری مشکوک، کوشش‌های لهستان برای برون‌رفت از اوضاع نامساعدش، در محدوده‌ی اروپا، را نمایش می‌دهد. مانند فیلم آبی، فیلم‌برداری سفید هم برداشت از رنگ به ‌کار رفته در عنوان را دشوار می‌سازد. آسمان، تقریباً همیشه، سفید است و چشم‌انداز لهستان پرف‌پوشیده و سفید به‌ تصویر درآمده است. هم‌چنین، غلیان سفید نشان ارگاسم تأخیری است. مانند دو فیلم دیگر از سه‌گانه‌ی رنگ‌ها، سفید هم مشتمل بر صور و سمبل‌های بسیاری است که در نگاه اول بی‌ربط می‌نمایند، اما با پس‌نگاه‌ها و پیش‌نگاه‌ها و ارجاع به دو فیلم دیگر این سه‌گانه ارتباطشان روشن می‌شود. در صحنه‌ آغازین در دادگاه، ژولیت بینوش، بازیگر نقش ژولی در آبی، اتفاقا، وارد اتاق دادگاه می‌شود، که این صحنه در فیلم پیشین دیده شده است. (wikipedia, 2015)

  • ·         مفهوم سکانس ها

شروع فیلم با چمدانی است که به باربری دارد می­رود، تداعی سفر اجباری کارول است. شروع فیلم بر خلاف فیلم قبلی با نوعی آرامش شروع می­شود. راه رفتن کارول را می­بینیم و سپس هنگام ورود به دادگاه، یکی از نمادهای پرکاربرد این فیلم رو میبینیم، کبوتر. این کبوتر و صدای بالش را بارها می­بینیم و می­شنویم، نماد زن کارول است که در اینجا زندگی کارول را با خرابکاری میهمان می­کند. البته دو مسأله هم در اینجا مهم بنظر می­رسد، از نظر داستانی بدلیل تعلل کارول اتفاق می­افتد و از نظر فلسفی، کبوتر نماد صلح و برابری است، اینکه نماد صلح و برابری به کارول که در این فیلم نماینده کشور لهستان هست اینچنین رفتاری دارد، به نوعی اشاره به عدم وجود واقعی صلح و برابری در جهان است. گویی کیشلوفسکی در همان ابتدای کار آب پاکی را بر روی دست بیننده می­ریزد که در اینجا خبری از برابری نیست، همه چیز ادعایی بیش نیست و به قول خود او " همه می­خواهند برابرتر باشند! " این اتفاق جلوی دادگاه و نماد قضاوت می­افتد که این خود نکته ای دیگر است.

 

برگزاری دادگاه در کشور زن و با زبان رسمی کشور زن به نوعی تلنگر است به آزادی و برابری. و بعد میرسیم به دومین نماد جدی سفید که آن خیال کارول و آن لباس سفید عروسی و خوشبختی است.

 

سومین نمادی که از رنگ سفید می­بینیم، نظر کارگردان درباره برابری واقعی است، صحنه استفراغ مرد که باز هم سفید را به چالش میکشد.

 

دومونیک، ساک او را بر روی زمین گذاشته و می­گوید این تمام چیزی است که بین ماست. دلیل شکایت زن، ناتوانی جنسی کارول و اینکه او قدرت تحمل این همه خوشبختی را ندارد. یک لهستان بی پول و فقیر که فقط چند دیپلم و موفقیت از گذشته دارد که ببالد و الان هیچ چیزی ندارد.

بعد از آن صحنه مشترک سه گانه را داریم و آن پیرزن دوست داشتنی، ولی کارول الهامی از آن نمی­گیرد چون بر خلاف آزادی هست برابری. انسان­ها ذاتا آزاد هستند و آنرا به سادگی می­پذیرند ولی برابری را خیر. در هر دو فیلم شیشه خالی مشروب به صورت نیمه به درون سطل بازیافت می­رود که در فیلم قرمز دلیل آن را درمی­یابیم. این بار گویی به جای پیرزن یک پیرمرد است، شاید بدلیل آن باشد که قهرمان این فیلم یک مرد است.

 

در سکانس بعدی کارول کلید محل کار همسر را در جیبش می­یابد، او به آنجا رفته و بار دیگر حداکثر سعی خود را برای توانایی جنسی می­کند، ولی این به نتیجه نمی­رسد. دلیلش مشخص است، دومونیک در حین عمل بالای کارول است که نشانی از آن است که برتر از کارول است. بدیهی است در شرایطی نابرابر نمی­توان یک رابطه کامل داشت. گویی برای لهستان زود است که وارد اتحادیه اروپا بشود و این نقصان را به وضوح و با طعم تلخ طنز می­بینیم. دومونیک او را تهدید کرده و از او می­خواهد پیش از اینکه پلیس بیاید محل را ترک کند. اگر اینکار را نکند با عدالتی نابرابر مجددا مواجه می­شود. در مترو نمادی دیگر از زن و معشوقه خود را می­بیند، مجسمه ای سفید و معصوم.

 

در مترو با شانه شروع به نواختن موسیقی کرده و با میکولاژ آشنا می­شود. این مرد نماد قشر دارا و با فرهنگ لهستان هست که به بی تفاوتی رسیده است و در آرزوی مرگ است و برای او زندگی اهمیتی ندارد. این اشاره ای دیگر به خستگی مردم لهستان از دوران کمونیست پیش از آن است. نگاه دیگر به میکولاژ همان احساس تهوعی است که از برابری و آزادی دارد، نماد مردمی فهمیده که امیدی به برابری ندارند.

نمادی دیگر از تحقیر کارول آن دو فرانکی است، او پس از دیدن رابطه همسر سابق خود با فردی با او تماس می­گیرد و دومونیک بی­رحمانه به او اجازه می­دهد که به صدای این رابطه گوش بدهد. او پس از قطع تماس می­بیند که تلفن دو فرانکی او را پس نمی­دهد، با عصبانیت و فریاد از مسئول باجه آن را طلب می­کند و این مسئول باجه با تحقیر آن سکه را جلوی او پرت می­کند، این شاید تمام حقی است که برای او می­توان در این نابرابری قایل شد. بعدا چند جای دیگر این سکه را خواهیم دید. نگاه دیگر به این سکه به این شکل است که آن را نمادی از موجودی رابطه بدانیم، او با فریاد اظهار می­کند که هنوز رابطه تمام نشده است و آن را نگاه می­دارد، هر چند ناچیز ولی هنوز امیدی هست، این امید به اندازه دو فرانک است.

 

او گذشته خود را دور ریخته و به درون چمدان می­رود که از بد ماجرا این چمدان توسط عده­ای از باربرهای هواپیمایی دزدیده می­شود و کارگردان به این روش بازگشت او را به لهستان با کتکی که از این باربرها می­خورد جشن میگیرد. لهستان پوشیده از سفیدی پوشالی و برفی را در تصویر می­بینیم که واقعی نیست. همچنین یک نما از لهستان، کارول جمله ای جالب ادا میکند " یا مسیح! بالاخره رسیدیم خانه! ". یک سطل آشغال بزرگ که مرغان و لاشخورها روی آن پرواز می­کنند و غذای خود را به دست می­آورند، این پرنده­ها نقطه مقابل کبوتر هستند. گرچه بولدوزر دارد روی این سطل آشغال بزرگ کار می­کند و سعی در درست کردن کشور دارد.

 

او به پیش برادر خود می­رود، آخرین امید او که با صدای موسیقی این را جشن می­گیرد. او قبل از رفتن از لهستان آرایشگر بود و الان هم آرایشگر است. 

او مجسمه­ای که از فرانسه دزدیده است را دوباره می­سازد، دو فرانکی را در دستش فشار می­دهد و قصد دارد آن را پرتاب کند ولی به دستش چسبیده است. کار جدیدی شروع می­کند. فرانسه گوش می­دهد، در این زمان صدای بال کبوتر و یادآوری خاطر همسرش را می­بینیم. با یاد همسر بوسه­ای بر مجسمه می­زند. کار جدید آغاز می­کند. در اینکار گویی کارفرمای او دولت جدید است ولی این دولت جدید همچنان از کمونیست می­ترسد، این را در نمایی که او بعد از مشاهده فردی کارفرما را فرا می­خواند به وضوح می­بینیم، همچنین نشان دادن ماسکی برای فروش که یادآور دوره خفقان کمونیست زیر سایه شوروی بوده است.

 

سپس او را در حال اصلاح سر و صورت خود می­بینیم، یعنی دارد پیشرفت می­کند، برادرش از او می­پرسد که " اینجا خوشحالی؟ " او جواب می­دهد " توی دستشویی؟ " این جمله استهزایی دیگر بر وضعیت کشور لهستان است، مانند اولین تصویری که کارول پس از ورود به لهستان می­بیند و به آن اشاره کردیم. برادرش از او می­خواهد که فقط به خود اهمیت ندهد و مردم را نیز آرایش کند، این آرایش کردن در قبال زندگی پیش برادر کارول و یا همان مردم عادی و دلسوز لهستان است. او با آرایش مردم به پیشرفت اجتماعی کمک می­کند.

 

برادر کارول خیلی نقش مهمی در فیلم دارد، یادآوری می­کنیم که در هنگام ورود کارول به لهستان وقتی کارول می­پرسد که تابلوی نئونی زدی، در پاسخ می­گوید که دیگر وارد اتحادیه اروپا شده­ایم. او پس از اینکه خود را به خواب می­زند و از نقشه های کارفرما باخبر می­شود به پیش پیرمردی رفته و زمینی را از او می­خرد. پیرمرد را می­توان نماد خرافات و افکار قدیمی و پوسیده دانست، او که حتی تلویزیون نمی­بیند و قدر زمینی که دارد را نمی­داند. برای پیشرفت باید این خرافات و افکار قدیمی را ریشه کن کنند، به هر هزینه­ای، چون بعدا سود بسیاری خواهد داشت. همچنین این پیرمرد نماد نسل قبلی و کمونیستی می­تواند باشد[8]، که با پوست اندازی به نسل جدید مانند کارول مبدل می­شود. شاید برادر کارول هم در همین صنف قدیمی قرار بدهیم که انعطاف­پذیری بیشتری دارد و سعی در انطباق با وضع جدید دارد.

وقتی صبح بیدار می­شود، آینه اش تصویری از مریم مقدس و مسیح هست که خود را در آن محو می­بیند. بعد از دور زدن کارفرما و به نوعی گول زدن پیرمرد، تصویری که از او می­بینیم کدر است و او سعی در تصحیح موها با شانه زدن و صورت خود دارد. شاید این صحنه نقطه­ای برای انتخاب برای او باشد، او تصمیم بگیرد که به کدام سو برود، بیننده را دچار یک انتخاب می­کند که این کارول یک قهرمان است یا خیر.

 

سپس بعد از خاموش کردن سیگاری که روی دفترچه تلفن است با میکولاژ تماس می­گیرد، این سیگار می­تواند نماد روزمرگی میکولاژ باشد. ملاقات مجدد با میکولاژ و درخواست مجدد وی برای کشته شدن را می­بینیم. وقتی کارول به او میگوید " میکولاژ هرکسی درد و غمی داره! " در پاسخ می­گوید " درسته ولی من کمتر میخوام درد داشته باشم! " تیر اول مشقی و برای اثبات واقعیت مرگ به میکولاژ شلیک می­شود، او عنوان می­کند که دیگر مطمئن نیست بخواهد بمیرد ولی پولی که قول داده بود را پرداخت می­کند و کارول به شرط شراکت پول را می­پذیرد. میکولاژ شاید به نوعی نتیجه­گیری این فیلم هم باشد. انها به مانند کودکان یخ­بازی می­کنند، گویی میکولاژ دوباره زنده شده است و عقیده کارول پیروز است، امیدی به برابری!

 

سپس آن دو نفر کارفرما سابق که به نوعی نمایندگان دولت جدید هستند وارد خانه او می­شوند. آنها مجبور به معامله می­شوند، وگرنه همه چیز به کلیسا و مذهب می­رسد، پس برای دموکراسی باید همکاری داشته باشند. وقتی برادر او می­پرسد اجاق را روشن کنم تا گرم بشویم، کارول می­گوید نه هنوز زود است، باید دید چه می­شود.

سپس با احداث یک شرکت و موفقیت، با یک وولوی فرانسوی شرابی رنگ به سراغ میکولاژ می­رود. او دارد به فرانسه و اروپا نزدیک می­شود. میکولاژ خوشحالتر از همیشه است و برای کریسمس برای خانواده خود کادو خریده است. پس از ملاقات با او، به صورت اتفاقی یک جنازه می­بیند و جرقه یک نقشه در ذهن او شکل می­گیرد، راهی برای کشاندن دومونیک به لهستان.

 

تغییر در کارول قابل احساس است، او دفتری سفید رنگ می­خرد و در هنگام عبور از داخل شرکت بزرگ خود زن منشی به او می­گوید که تجهیزات از تایلند برای روسیه آمده است، اما او می­گوید چون جنس خوبی هستند همینجا آنها را بفروشد، درون لهستان، این شروعی برای پایان حضور روسیه در لهستان است.

اما هنوز برابری برقرار نشده است، او از خواب می­پرد، صدای بال پرنده و مجسمه را می­بینیم. به دومونیک زنگ می­زند ولی مجددا تحقیر می­شود. باید مرگ کمونیست و اتمام تحقیر لهستان اعلام شود. پس از تنظیم وصیت­نامه و اعلام مرگ، جنازه­ای خریداری می­کند تا بجای خود خاک کند. این جنازه روس بوده و دلیل مرگش این است که زیادی سرش را بیرون آورده بوده است و در کار لهستان دخالت کرده است. سکه حقارت را هم درون همین تابوت روسی می­اندازد، بگذارید حقارت با شوروی بمیرد!

 

پیش از مراسم دفن، میکولاژ برای او پاسپورت و بلیطی برای رفتن به هنگ کنگ می­آورد، او بعد از اجرای نقشه خود قصد رفتن از لهستان و اتحادیه اروپا را دارد. قرار بر این است که نیم ساعت بعد از اینکه او سوار هواپیما شود میکولاژ با پلیس تماس گرفته و واقعیت را عنوان کند. کارول کاملا ناامید از وصال به دومونیک و برابری است و فقط قصد دیدار او را دارد. اما یک برداشت دیگر نیز می­توان داشت، او به نیت انتقام دومونیک را در بند می­کند، او دیگر به برابری راضی نیست، می­خواهد به تعبیری برابرتر باشد!

لهستان کتک خورده، بیرون رانده شده، فقیر بوده و بی­کس؛ باید اینها را اروپا بفهمد تا عادلانه تصمیم بگیرد و برابری را رعایت کند. او با خنده به مراسم تدفین خود نگاه می­کند، شب به پیش دومونیک می­رود و یک ارگاسم سفید و اینبار دومونیک به راستی راضی است. قبل از رابطه وقتی کارول می­پرسد چرا در مراسم تدفین گریه کردی، دومونیک می­گوید چون کارول مرده بود آمده است. دلیل این رضایت را در برتری واضح کارول می­بینیم. او اینک قدرتمند، پولدار و یک عشقباز واقعی شده است. صحنه غلیان که تصویر را کاملا سفید می­کند. صبح کارول، دومونیک را رها کرده و می­رود. پلیس به سراغ زن آمده و او را دستگیر می­کند. اینجاست که واقعا دومونیک نبود شوهرش را حس میکند و اینبار اوست که صحنه ازدواج سفید را مرور می­کرده و بلافاصله کارول نیز در خانه برادرش اینکار را اینبار تا انتها می­کند، یعنی تا بوسه.

 

پس از آن برادرش به او نانی که تازه پخته و یک شیشه مربا می­دهد که برای دومونیک ببرد، همچنین می­گوید که وکیل درباره پرونده و محکومیت دومونیک کمی نور در انتهای تونل می­بیند، این کمدی به کمال رسیده است، اینبار دومونیک در کشوری دیگر و به زبانی دیگر باید از گناهی که مقصر نیست تبرئه شود. برادر و دوستانش مانع از اجرای برنامه قبلی او می­شوند و او خود را معرفی نمی­کند و همچنین به هنگ کنگ نمی­رود. طنز تلخ فیلم را در صحنه ای می­بینیم که او منزل را به نیت ملاقات دومونیک ترک می­کند، استیصال و نگرانی در راه رفتن او موج می­زند.

 

او به زندان رفته و با مأموری دست می­دهد که با این کار مشخص می­کند قبلا با وی برای دیدن دومونیک هماهنگی شده است. او نگران دومونیک و برخورد او با این مسأله است که در بازداشت به سر می­برد، همچنین گویی از این روش کار و ترفند خود شرمنده شده باشد. نمونه این شرمندگی را در تصویر خود در تابلو پس از خرید زمین دیدم که قبلا درباره آن بحث شد.

با نگرانی با دوربینی پنجره سلول او را نگاه می­کند. دومونیک با زبان اشاره به او می­گوید که بعد از آزادی به فرانسه نرفته و اینجا، در لهستان پیش او می­ماند و با او ازدواج خواهد کرد.

 

پلان پایانی به چیزی می­پردازد که اوج پیام فیلم است، همانگونه که بارها اشاره کردیم و به گفته خود کارگردان، برابری و آزادی واقعی وجود ندارد. این را در نگاه پایانی کارول پس از اشک شوقی که می­ریزد می­بینیم.  نگاهی که کارول به دومونیک دارد، نگاهی پایین به بالا بوده و با وجود همه برتری که به نظر می­رسد دارد، همچنان دومونیک بالاتر از او قرار گرفته است.

 

یک سوال پایانی هم در ذهن بیننده حک می­شود که به اندازه نقد تمام فیلم، اعضای گروه فیلم انجمن شاندن بر روی آن بحث داشتند، سوال را مانند کارگردان ما نیز فقط عنوان می­کنیم و قضاوت را به شما می­سپاریم:

آیا ترفند کارول برای گرفتن انتقام از دومونیک بود و یا تنها راه برگرداندن وی به لهستان این بود که با وصیت و مرگی دروغین، با ارثیه بسیار زیادی که برای او به جا گذاشته بود و به دلیل عشقی شدید او را بدان جا بکشد؟

 


امتیاز انجمن به اثر

 

امتیاز کلی داده شده توسط انجمن به این اثر : 4.7


 

انجمن هنری نقد و بررسی شاندن

این انجمن با هدف نقد و بررسی دوستانه آثار تشکیل شده و نظر به اینکه قصد در ترویج فرهنگ کتابخوانی و نقادی دارد، نتیجه نقد و بررسی خود را منتشر می­کند. بدیهی است ایراداتی به این نتایج وارد است که از شما خواننده عزیز و بزرگوار این خواهش را داریم که هرگونه بازخورد، انتقاد و یا پیشنهاد خود را به ایمیل انجمن به آدرس shandan.artcommunity@gmail.com ارسال فرمایید. همچنین در وبلاگ ها، صفحات فیس بوک و گوگل پلاس زیر نیز میتوانید ما را دنبال کنید:

-          https://www.facebook.com/ShandanArtCommunity

-          https://plus.google.com/109993633990708263320/posts

-          http://shandan.blogfa.com/

-          http://shandan.mihanblog.com/

-          http://shandan.blogsky.com/

-          https://drive.google.com/open?id=0BxR8TZKNRZjxflA3WDk4bUpGZVNaWHVwSlRibV9jZjgyQ0JpQUE0ZmZhcUJHWG55VkN3Nms

اسامی اعضای اصلی گروه فیلم انجمن: اینگمار برگمان[9]، محمدکریم حردانی اصل، امید قدمشاه

اسامی اعضای افتخاری گروه فیلم انجمن: محسن اخوان، حمزه حردانی اصل

دبیر انجمن: محمدکریم حردانی اصل


 

فهرست مراجع

 

  1. wikipedia. 2015. wikipedia. 2015. www.wikipedia.org.
  2. کر, دیوید و ترجمه: کیوان علی محمدی و امید بنکدار. 2012. نقد و بررسی کامل سه رنگ کیشلوفسکی. نقد سینما, 2012.

 

 



[1] Trois Couleurs: Blanc

 

[2] Krzysztof Piesiewicz

[3] آبی، سفید و قرمز

[4] Silence by Michal Rosa in 2002

[5] کیشلوفسکی این نام را برای ادای دین به چارلی چاپلین انتخاب کرد

[6] لهستان کمونیست

[7] این قسمت از نقد از وبلاگی برداشته شده است که متأسفانه هم غیر فعال شده و هم نامی مشخص در آن نبود و مشخص نیست منبع واقعی چیست، ولی به رسم ادب آدرس این وبلاگ را در پاینویس میگذاریم:

http://bestfilms.blogfa.com/post-116.aspx

[8] چرا که برای فریفتن او کارول بهترین ودکا را می­خرد

[9] نام مستعار یکی از اعضای اصلی به انتخاب خود ایشان


نتیجه نقد و بررسی انجام شده انجمن را با کیفیتی مناسب می توانید از لینک زیر دانلود فرمایید:
http://s3.picofile.com/file/8200034392/%D9%86%D9%82%D8%AF_%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%D8%B3%D9%81%DB%8C%D8%AF.pdf.html

https://drive.google.com/open?id=0BxR8TZKNRZjxOEVmTXJWc1FURjg


لطفا نظرات و پیشنهادات خود را با ما درمیان بگذارید.
شاندن

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.